افسانه کِرک کیز

در طی هزار سال، بشر افسانه هایی در مورد زنان سلحشور بی باک ساخته است. ارتش های زیادی به سمرقند حمله کردند. گوهر دختر سمرقندی سی و نه دختر از دخترانِ شچاع سمرقند جمع کرد و در دژ خیمه ی کرک کیز ساکن شد. دشمنان دور دیوار های دژ را احاطه کردند و شروع به محاصره قلعه نمودند. دختران شجاع، توسط رهبرشان گوهر از دژ دفاع کردند. روز ها و شب های بیشماری حملات دشمن را عقب راندند. بسیاری از دشمنان در میدان جنگ کشته شدند. دختران شکست های بزرگی را متحمل شد. تنها گوهر و برخی از دختران نجات یافتند، ولی کمک به آن ها نرسید. آن ها برای دفاع از شهر آماده شدند.

دژ در حال سوختن بود، گریه و ناله در میان شعله های آتش شنیده میشد، دیوار ها تخریب شده بود. دختر ها هر گونه امیدی را از دست دادند، ولی گوهر با جمع کردن تمام تیر های باقی مانده، به سادگی دشمن را مورد اصابت قرار داد. هنگامی که تیر ها تمام شدند، گوهر درحالیکه به طرز کشنده ای زخمی شده بود، دژ را ترک کرد. سربازان دشمن خشک شدند. گوهر به آرامی ایستاد، کلاه خودی خونی از سرش افتاد و طره های مجلل از زره اش به پایین افتاد. دختر شمشیرش را بلند کرد و گفت: “نام من گوهر است، جوخه دختران من امروز در این جنگ کشته شدند، من فرمانده تان را به دوئل فرا میخوانم.”

ارتش با غرشی از سر حیرت پاسخ دادند. هیچکس با این ارتش نیرومند تابحال به اندازه جوخه دختران نجنگید. فرمانده نگاهی نافذ به دختر انداخت و زمزمه کرد: “من دوست دارم همچین مردانی در ارتش خود داشته باشم”. با پریدن از اسبش، مودبانه به سمت گوهر آمد و با احتیاط به چشمانش نگاه کرد. فهمید که نمی تواند سمرقند را تصرف کند، اما مرگش را آنجا خواهد یافت. فرمانده سرش را فرو آورد و دست گوهر را بوسید. به سمت مردانش سربرگرداند و فریاد زد :” من مروارید سمرقند را یافتم و این برای من کافی است. به خانه برگردید!” ارتش این امر را پذیرفت و سوار اسب هایشان شدند، ستارگان از دید محو شدند.

گوهر شجاع آخرین سربازان دشمن را با چشمانش دنبال کرد و لبخندی از شوق صورتش را روشن کرد، در حالیکه از افق ناپدید میشدند، سرزمین سمرقند را ترک کردند. در  آن نقطه بود که، سواران از دژ ظاهر شدند درحالیکه به کمک زنان سلحشور میشتافتند. گوهر سرش را با آسودگی خم کرد و زمزمه کرد:”بلاخره!” و بر پشت افتاد. تمام بدنش زخمی بود. در حالیکه چشمانش را میبست والدینش را به یاد آورد:چگونه مادر نان می پخت و پدر داستان پریان تعریف میکرد، چگونه او و خواهرش میان بازار برای شیرینی میدویدند و چگونه نامزدش از عشقش به او گفته بود. از جلوی چشمان مبهم گوهر گذشت و به جلگه ی وسیع، باغ ها و شهر سمرقند نگاه میکرد. شوق درخشانی عمق چشمانش را روشن کرد. “شهر نجات پیدا کرد!”-فکر الهام بخش شادی در ذهنش رد شد.